آنیساآنیسا، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 22 روز سن داره
عروسی مامان وباباعروسی مامان وبابا، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره

آنیسا ثمره عشق ابدی ما

قشم

الن ساعت 1/5 نصفه شبه وتو بابایی خواب هستین ...منم تقریبا تمام وسایلو جمع کردم که انشالله به امید خدا صبح زود به سمت قشم حرکت کنیم .....از مهر تا الان بالاخره جور شد بابایی واقعا نیاز داشت خود منم وت همینطور ...ولی بابایی بیشتر بعد از اورحال نفس گیر شرکت که 3ماه طول کشید وبابایی واقعا خسته شد این مسافرت خیلی میچسبه...مثل یه چای داغ بعد از یه روز خسته کننده..... با عکسا وخاطرات خیلییییییییی قشنگ برمیگردم .....مامانی دوست دارم خیلی بهت خوش بگذره ...چون تو دختر فوق العاده ای هستی.... خیلی دوست دارم  
15 بهمن 1392

سهمو جنوبی

نرسیده به کوشک کنار به نام سهمو جنوبی ...یه جای خیلی قشنگ که اوایل بهمن 92 رفتیم واونجا سرسبز و زیبا و بهاری بود درست وسط زمستون وقتی که بقیه شهرای ایران آخر سرما وبرف وبارندگی بود ما واسه خودمون اومد بودیم اینجا سیزده بدر..... مردمی بسیار خونگرم داشت که حتی برای ما که دم باغشون نشسته بودیم نهار آوردند و دعوتمون کردن به باغشون بریم وماهم که بدمون نمیومد رفتیم ...به زحمت میتونستند فارسی صحبت کنند..و خانوم هاشون لباسای محلی تقریبا مثل عربا پوشیده بودند  با روبنده ....وحالبتر اینکه من فکر میکردم اینا بدبخت بیچارن ولی دست بچه هاشون آیفون بود...من دپسورده شده بودم و منی که تا قبلش دلم داشت واسشون می سوخت....دیگه همش به بدبختی های خودم فک...
15 بهمن 1392

آخرین روزهای مانده به تولد نازنین دخترم.....

هنر عکاسی وداری مامانی...البته بهتر از اینم میتونستم بگیرم ولی بیحوصلگی بابایی از یه طرف و کیفیت پایین دوربین هم از طرف دیگه باعث شد بهتر از این نشه دیگه...چیکار کنم ؟؟؟؟     گل همیشه بهارم وسط باغچه آلوورا مامان وبابایی....     عروسک نازم       بعد از بیدارشدن از خوابت نازنینم ...عاشق این عکستم که انقدر پوفالو شدی...وحال نداری..   ...
15 بهمن 1392

حباب ساختن های آنیسا

وقتی نیاز شدیدی بهم پیدا میکنی ومنم مدتی تنهات میزارم شروع میکنی ...مام گفتن و حباب ساختن همونطور که صدام میکنی حباب میسازی ...منم از خدا خواسته هی بهت میگم ججججججونم...وتو بیشتر حباب تولید میکنی ...وقتی هم میام بالای سرت وامیستم که یعنی دیگه اومدم بس کن...وسط حباب ساختنات لبخند میزنی وبازم تکرار میکنی...تا بیام بگیرم حسابی بوست کنم تا یادت بره...     ...
15 بهمن 1392

اولین جشن تولدی که رفتی

جشن تولد کیان بود پسر آقای تیمور زاده همکار بابایی که خیلی بهت خوش گذشت چون بچه های همسنت اونجا زیاد بودند وحسابی باهاشون بازی کردی ومیرقصیدی ودست میزدی...     از سمت راست: تلما  -   آنیسا  ـ   کیان    ـ  ارسام  ـ  محمدرضا   ـ   عسل   ...
15 بهمن 1392

بفرمایید هشت پا....

چند شب پیش با بابایی رفتیم بازار ماهی ....که بابایی چیزی که خیلی وقت پیش قولش. بهم داده بود اونجا دید....یه هشت پا خیلی وحشتناک اونجا بود که من اصلا جرات نمیکردم برم سمتش واونقدر ترسیدم و ..وای وای وش ووش کردم که توهم یه دفعه زدی زیر گریه و دیگع آرم نگرفتی...بعله مامانی جونم بابایی میخواست اون هشت پای وحشتناک وبخره تا من بپزم ...فکن؟؟؟؟؟ آخرشم خرید... از اونجایی هم که منم خودم عاشق تست کردن چیزای جدیدم زیاد مقاومت نکردم .... .وقتی فروشنده تمیزش کرد وسط اون کله سفتش یه فیله خیلی سفید رنگی بود که خودش میگفت از میگو لذیذ تره....به هر حال خدابخیر کنه یه طوری بپزمش دیگه   یعنی از این وحشتناک تر چیزی هم توی دریا هست....اونوقت ما میخای...
15 بهمن 1392

آتلیه مامانی...

دلم میخواد فقط ازت عکس بگیرم بعدش خودم بشینم همشو ادیت کنم بعدشم همه رو ببرم چاپ کنم..بعدشم واسه همشون قاب های خوشمل بگیرم...ولی ...بعدش تو این سوال بابایی میمونم.... که اینهمه عکسو اونوقت میخوای کجا بزنی...؟؟؟ واسه همین بی خیال میشم..واز هزارتا عکسی که تو دلمه ازت بگیرم مثلا صدتاشو میگیرم... چند روز پیشم مثل همیشه او وقت بسیار آزادم استفاده کردم و واسه بند انگشتی ام دکور چیدم وازش عکس گرفتم البته وسایل محدود بود ولی در حد توان مامانی دیگه امیدوارم خوشت بیاد...     تقویم 2014 عروسک خانوم                         ا...
12 بهمن 1392

ای زمین به خود ببال که فرشته کوچکم ، قدم زدن آموخت....

دیشب 11 بهمن ماه 92 ساعت 21:30 اولین قدم هاتو بدون کمک من وبابایی برداشتی خوشحالی من و بابایی ..حس وحال وصف نشدنی بود که تا بند بند وجودمون نفوذ کرد....قشنگ ترین لحظاتی که با دیدن خنده های بدون توقف تو شیرین تر هم میشد...تو سرتاپا شور وشوق رفتن بودی ... شادی مارا که میدید ی بیشتر هیجان زده میشدی ولحظه ای در آغوشمان بند نمیشدی...ودلت میخواست بروی...وما دلمان میخواست تمام تنت را غرق بوسه کنیم.... ... عزیزم آرام تر قدم بردار ، بگذار خوب ببینمت برای بزرگ شدنت فرصت  بسیار داری نکند من بمانم و دنیایی ازحسرت بگذار در دشتی سر سبز ...وقتی که من هستم و خدای ما  یک دل سیر تو را...
12 بهمن 1392
1